خـورشید رخ مپوشان در ابــر زلـف، یارا
چون شب سیه مگردان روز سپید ما را
مـا را ز تاب زلـفت افتـــاد عقــده بــر دل
بر زلف خم به خم زن دست گره گشا را
فخر جهانیان شد ننگ صنم پرستی
جانا ز پــرده بنمای روی خـــدانما را
ای آشکار پنهان بُرقع ز رخ برافکن
تا جلـوه ات ببینـم پنهـان و آشکارا
بی جلوه ات ندارد ارض و سما فروغی
ای آفتاب تابان هـم ارض و هـم سما را
باز آ که از قیـامت برپا شود قیـامت
تا نیک و بد ببیند در فعل خود جزا را
ای پرده دار عالم در پرده چند مانی
آخـــر ز پـــرده بنگـــر یاران آشنـا را
بازآ که بی وجودت عالم سکون ندارد
هجــر تــو در تـزلزل افکند ماسوی را
حاجت به تست مـا را ای حجت الهی
آری بسوی سلطان حاجت بود گدا را
عمری گذشت و ماندیم از ذکر دوست غافل
از کـف به هیـچ دادیـــــم ســرمـایـه بقــا را
مــا را فکنده غفلــت در بستـــر هلاکت
درمان کن ای مسیحا این درد بی دوا را
ای پرده دار عالم در پرده چند پنهان
بازآ و روشنی بخش دلهای باصفا را
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 846
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3